روزی روزگاری تویه جزیره تمام احساسات با هم زندگی می کردند…
شادی، غم،خوشحالی، عقل و از همه مهمتر عشق!
یه روز خبر رسید که جزیره درحال غرق شدن است.
همه احساسات دست به کار شدند قایق هایی درست می کردند تا پا به فرار بگذارند اما عشق این کاررو نکرد…
او تنها کسی بود که در جزیره ماند…
وقتی بیشتر جزیره به زیر آب رفت عشق تصمیم گرفت از کسی برای نجات خودش کمک بگیرد…
ثروت در حال دور شدن بود
آهای ثروت آهای می تونی منو هم سوار قایقت کنی؟؟؟
ثروت گفت: نه!!! …
این تو پر از طلا و نقره است جایی برای تو نیست
باشه اشکالی نداره
آهای غم آهای میشه من سوار قایق تو بشم؟؟
غم آنقدر ناراحت بود که صدای عشق را نمی شنید…
آهای غرور منو با خودت ببر قایقی ندارم نجاتم بده؟؟
نه تو خیس شدی کشتی من خراب میشه…
آهای شادی تو چی منو با خودت میبری؟؟؟
ولی شادی از شدت خنده هیچ صدایی را نمی شنید…
خدایا من چقدر تنهام…
ناگهان صدایی آمد!
من تو را با خودم میبرم…
صدای پسرکی با قایق کوچک…
عشق از خوشحالی سراز پا نمی شناخت
فراموش کرد از پسرک نامش را بپرسد، او را به جای امنی رساند
پسرک از عشق جدا شد و راه خود را در پیش گرفت…
عشق تازه فهمید که چقدر دلش برای پسرک تنگ شده
روزی از عقل پرسید آن پسرک که بود؟
عقل جواب داد: ناکش گذشت بود
ولی چرا گذشت باید نجاتم می داد؟؟؟
عقل گفت: “ارزش واقعی عشق با گذشت آشکار می شود نه با غم نه ثروت نه شادی”